مثل کابــــوس...کابوسی فقط برای فرد ذکور...کابوس در روشنایی روز!!!
از جنس زخم؛ از همانهایی که مثل خره ذره ذره روحت را میخورند تا تحلیل روی در سکوت لحظه ثانیه ها مثل همانها که گمت میکنند در جنگل آهن ؛ و می آموزند تو را به تکیه به دود سست خاکستر سیگارت!!آن هم در هجدهمین بهار تو
جرعه جرعه انتظار و ترس جرعه ای از معجون آینده ات و گمانی به آینده ای مختوم؛ تصور تو و شب و
اهریمن ابزاری فولادی در دست که باید سپری شود بر برجکی دور افتاده در انتهای زمان و مکان این زمین لم یزرع
و فراگیری آموزش فنون رزم!! همان کلمه ای که تکه تکه های روحت منزجرند از نام منحوسش نامی که آنها به تو اطلاقش میکنند "وظــیـــفــــه!!!" و سوالی به وسعت مغزت که چرا هدیه میلاد ۷سالگیت مسلسلی بود که آن زمان عشقت بود و امروز جزیی از تنفرهایت.
خوب میدانی که زود و دیر ندارد بالاخره روزی می آید که باید بروی ؛ روزی می آید که باید سرنوشتت را قمار کنی!!
روزی می آید که امراضت را دوست خواهی داشت و مستمر اثباتشان را منتظر خواهی شد!! دردشان میشود دل خوشیت!
میشود عنصر رهاییت از ظلمت جبر؛ از جبر رزم از جبر تباهی پاره ای از زندگانیت.
میدانی؟ جایی هست در میدانی دور افتاده در شهر جایی با دیــــــــوارهای بلند دیوارهایی به پهنای سرنوشتت.دیوارهایی از جنس اضطراب دیوارهایی که پشتش خطابت میکنند "مـــــــشـــــــمــــــول" دیوارهایی که پشتش میربایند سالهایی از عمر جوانیت را ؛جایی که سرت را به بازی میگیرند و سربازت میکنند؛سرت را میتراشانند غرورت را میشکنند و میپوشانند تو را ان چه که خود میخواهند و وا میدارند تو را به تن در دادن به خواسته هایشان بی آنکه بخواهی و یا بتوانی که به ان بیاندیشی. و فقط به ان می اندیشی که
چگونه دو سال از عمرت را از آنها پس بگیری؟؟!!
پ.ن: امروز نگذاشتم سرم را به بازی بگیرند؛امروز سرنوشتم را از آنها پس گرفتم
پ.ن:امروز به سرنوشت چشمهای محزون بعضی از دوستانم گریستم
پ.ن:امیدوارم عقده هایش افزون نشود و زخمهایشان سر باز نکند
در ساعت ۱۰:۰۰شب دهم تیرماه
زیر باران با صدای رعد و برق
+چـ ه قدر دیدت رو نسبت بـ ه این مسئلـ ه سخت کردی...
آسون بگیر پسر.. حالا خوبــ ه کـ ه تونستی این 2 سال رو پس بگیری...
+ امشب بارون... صدای باد... امشب...!!!
" که چرا هدیه میلاد 7 سالگی ات مسلسلی بود که آن زمان عشقت بود و امروز جزئی از تنفر هایت"
این قسمتشو خیلی دوست داشتم...
تبریک میگم... موفق شدی...!
با چه نفرتـــــــــی آغشته بود...
در حقیقت میتونست یک جمله باشه که به بهترین شکل
بهش پر و بال دادی و حستو لا به لاش جا دادی...
بارون احساساتت رو برانگیخته میکنه..
مسخرم نکنیا
اما چیزه زیادی نفهمیدم
ذهنم متمرکز نیست
+ مرسی
م مسی از لینکتون...منم لینکتون کردم........
من از کجا می آیم که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟!
اینجا هم باران!!!!!
سلام مرسی که به وبم اومدید.مطالبتون خیلی قشنگن.اگه افتخار تبادل لینک میدید خبرم کنید
وایی رفیق چقدر خوشحال شــدم که وبلاگت درست شد!
راستش یاهو مسنجر ندارم :اس
و نمیدونستم چه جوری اینو بهت بگم ... وبلاگت هم کلا قاطی پاتی شده بود لینکدونی نداشت واسه کامنت؛)
از کلــمه وظیفه ؟ شــاید بترسم .. شاید نه
برای لغت نامه خاکی و گردگرفته ذهن من سرباز وظیفه معنی نشده است..
ولی از صــفر چرا ...!
از کلمه صفر گاهی خیلی میترسم ...!
سرباز صفر ... یادم به خودم می افتد ...!
یادم به نقشم در زندگی ... به این که خیلی جاها همان سرباز صفر بوده ام ... یا شاید سرباز صفر هم نبوده ام !
نمیدانم ... گاهی وقت ها این صفر عجب حکایتی ست ... یا شاید دیاری پر از بغض و سرشار ز خاطره!
من صـــفر بودن هایم را هم دوست دارم ...
از بی عدد بودن این روزهایم بهتر است ...
شنیــده بودم که "خاک سرد است".
ایـــن روزها اما انگار آنقـــدر هوا ســـرد است،
که زنــده زنــده فراموش می کنیــم یکدیگـــر را ...
میسی از حضورت
سگ همان سگ است ...
حتی با غلاده ی طلا ....
هوای نوشتتون هم بارونیه!
خوشبختانه من قرار نیست سربازی برم ولی خوشحال باشید که فقط 2 سال از عمرتان را می ربایند در این مملکت همه ی عمر ما را می ربایند و حق اعتراض هم نداریم حتی اگه کف پایمان صاف باشد!!!
بسیار اندیشه شما را در اظهارات نظرتان میپسندم.موید باشید
سلام. اومده بودید به وبلاگ من و ابراز همدردی کرده بودید. ممنونم از لطفتون. 3 تا از پستاتون رو خوندم. ولی به دلیل اینکه ذهنم مشغول بود نتونستم اونجوری که باید نظری راجع بهشون بدم. حتما بازم سر میزنم.
از حضورتون متشکرم.از اینکه ارزش قایل شده و خوانده اید متشکرم.حتما منتظر نظرتان در این بابت خواهم ماند....خیلی خوبه که برخی دیگر هم یاد بگیرند قبل از اظهار نظر مطالب را یخوانند
ARE vaGHan hamISHE faSEle haST
و این ها که گفتی مان تو
آری با خود توام
یعنی دور زده ای اش سربازی را؟
آری داشتند دورمان میزدند غافل از انکه ما خود دواریم چون چرخ فلک، دایره را که دور بزنند خود چرخیده اند نه ما
بعضی وقتا روزی هزاررر بار خدارو شکر میکنم که سربازی نمیرم...
حق داری دوستم...انجا نوعی جدید از برده داری است.... همه خوشحال خواهند بود اگر برده نباشند
روزی می آید که امراضت را دوست خواهی داشت و مستمر اثباتشان را منتظر خواهی شد!! دردشان میشود دل
خوشیت!
میشود عنصر رهاییت از ظلمت جبر، از جبر رزم از جبر تباهی پاره ای از زندگانیت.
خوب می نویسید و سلیقه ی خوبی هم برای انتخاب آهنگ دارید
سپاس بابت حضورتون
هـمیــشـه حـواسمــ بــود
وقتــی مــی آمــدی تــوی بــاغ
بـــه مــترســکــ چــوبـی اتــ ســلامـ مـیکـردی . . .
چیـزی درگوشـش میــگفتــی . . .
و با دستـــ روی شــانــه اش میــزدی(!)
بــرایمــ عجــیبــ بود امــا . .
روزی دلـمــ خــواستــ متــرسکــ بــاشمــ !.!
دوست داشتمــ پــچ پـــچ هـر روزتــ را بـشنـومــ . . .
آمـدمــ تــوی بــاغ
مـترسکــ همیـشـگـی اتــ را چــال کـردمــ . . .
بـعــد خـودمــ
کــلاهــش را روی سـرمــ گــذاشــتمــ(!)
پـاهـایمــ را
تــوی زمیــن کـاشــتمــ
و منتــظر آمــدنتــ شدمــ . . .
آن روز
ســایـه اتــ را که از دور دیــدمـ
دســتهــایمــ را "مثل مـتــرسکــ" بـاز کــردمــ(!)
نــزدیـکــ که شــدی
تمــامــ تنـمــ گــ ــُـــر گــرفتــ . . .
تــو آمــدی
با مــهربانــی ســلامــ کــردی
ولــی چیــزی نگفتـــی !.!
و روی شـانهـ امــ نــزدی (!)
از دور
نگــاهتــ میـکــردمــ . . .
رفتــی ســراغ درختـــــ ها . . .
و بعـــد گــــل های ســرخ بـــاغ . . .
آنگـــاه کنـــارمن آمـــدی
روبـــروی متـــرسکـــ تـــازه وارد باغــتــ ایســـتـــادی
و
گفتـــی:
"امــروز چیــزی نــدارمــ که درگـــوشتـــ بگـــویمـــ . . .
چـــون او رفتـــه (!)
بعد خودتـــ را در میـــان دستــــ هــای باز متـــرســکی امــ انــداختـــی
و روی شــانه هــایمــ اشــکــ ریخــتــی . . .
مـــن
سعـــی کـــردمـــ دستـ هـــایمــ را خمــ کنــمــ و بــه موهایــتـــ دستـــ بکشــمـــ !.!
سعـــی کردمــ بگویـــمــ که نــرفتـــه امــ (!)
سعـــی کردمـــ پاهایــم را از زمیـــن دربیـــاورمـــ (!)
ســعــی کردم اشکــ بریـــزمـــ(!)
امـــــا نشــد . . .
مـــــن . . .
متـــرســکـــ شــده بـــودمــ . . . / !
اون یه کاری کرده بود باید داغ میشد شما که دوسته خوبی بودید تو این مدت برام چرا داغتون کنم آخه؟!!
+ نمیدونم چرا اینا که کله وجوده حکومته سابقو زیرسوال بردن این سربازیشو چرا چیزی نگفتن؟!!!!
سربازی یه جور بازیه که سر تا تهش باختنه!
تازشم چه بدی ای داره سربازی بالاخره میشه آمار بیکاریو پایین اوورد شاید حقوق نداشته باشه ولی خوب بالاخره کاره دیگه!!!!!!!!!!
موفق باشید
اره بد فکری نیست که ۳۰٪نرخ بیکار کشوررو به زور ببرن سربازی...طرح یا کار یا سربازی اجرا کنند تا امار بیکاری به ۰ برسه
درود
نثر زیبایی بود و ای کاش بیشتر و بیشتر خود را از واژه های کلیشه ای در نوشتارهایت برهانی دوست من . مرسی
روزی به این نوشته
خواهی خندید
فراوان
شاید
آخرین دورانی باشد که در آن شور داری
مزخرف است اما
شور داری
عاشق بودن سهل است برای منی که زاده ی بهارم و دختر خورشید.
اما درد این است که زمین در خواب زمستانی مانده و آدم ها در این سرما جان سپرده اند....
حرف مزخرف خریدار ندارد، پس تو که پوزه بند به دهان من میزنی،
از درستی اندیشه من، از نفوذ اندیشه من میترسی!
احمد شاملو
دوباره داره بارون میاد نمی خواید بنویسید!؟