تــــــــنــــــهــ ـــایــی....
مثل گم شدن در نور....مثل بستن یه طلسم به مچ دست چپ و اسیر عقربه هایش شدن
اســـــیــــــر عقربه ها.....اســـیـــر عقربهها اسیر عقربهها شدن؛ ساعت ۷:۳۰صبح
همیشه برایم دیر بود ۱۰صبح ساعت بر دست داشتم اما زمان نه! ساعت ۱۲دیر بود و
۳بعدازظهر هم همیشه برای همه کار یا دیر بود یا زود ساعت ۵هم که دیگر کسی نبود الا
بقٌالها و قصٌابها و دلالها که مبتذل تر از ابتذال ثانیه ها به دنبال اندک بهانه ای بودند تا نیش کراهت بارشان
را بر هیچ پوچشان بگشایند تابلکه فراموش کنند که دارند هر لحظه میمیرند
آری اینگونه باید سپید کنم سیاهی موهایم را و گم شوم در لحظه هایی که میتوانست خاطره شود و خاطرات
لحظه اما هر بار یا دیر بود یا زود!!!! تــــــنـــــــهـــــــایـــــــی عذابم میدهد؛از تـــنــــهـــایـــی در تـــن ها زجر میکشم
آری همیشه تــــن هـــایـــی بوده اند؛از همان ها که بودشان عذابست و نبودشــان لعنت!!! از همانهایی که ترجیح میدهم عطای وجودشان را به لقای لعنتشان بخرم و با آنها سپری کنم سپهر را و سپید کنم سیاهی را و سیاه کنم سپیدیه شب ها و
روز هایم را ...هر چه به تن ها نزدیک تر شدم تنهاتر شدم حتی تنهاتر از تنها؛ در تــن هــا تـــــــــنــــــــهــــــــا شده ام
تن هایی که عاشقانه دوستشان دارم و عاقلانه طردم میکنند.به خدا منطقشان حتی از حماقت من هم احمقانه تر است.
من هم یک روز نفس کشیدنم در تنها دیر میشود.!! میدانم!
همـــیـــشــــــه مغرور بوده ام؟!!؛زیر باران میگریــستــم؛اشکهایم را نهان میـــکرد
رعــــدوبـــرقش صدای هق هقم را در خودش خفه میکرد
نوشته شده در ۱:۰۳ دقیقه بامداد ۵تیر
زیر باران با صدای رعد و برق
می خواهم امــــروز و فـردا هـــای دیــگرم را
سوت کـشان طــِی کـنم...
هـِق هـِق راوی سـرنـــوشــت من
شـدیـداً گـوش خـراش است...
+خائن یعنی چی؟؟؟
منظورت من بودم یعنی؟؟؟
سلام
ممنون از حضورتون
***
از تشبیهات و استعاره های فوق العاده ای استفاده کردین.
خیلی خوشم اومد
***
پایدار باشید
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر میزدم با شوق؟
مرا به خود بگذار
مرا به خاک سپار
کسی؟!
نه هیچ کس را دگر نمی خواهم...
تنهایی هم دیگه شورش رو در آورده...
چه درد داشت نوشته ات..
مرسی که اومده بودی
درد کشیدن دوستان شده برام نمایش
یاعلی
خیلی قشنگ بود.
بدجور دلتون گرفته ها...
آرزو دارم تا روزی بتوانم بوته ی سرنوشت را
از ریشه بخشکانم
تا دیگر نتواند با دستانِ بی مهرش
دفتر تقدیرم را ورق زند
و آنان را که دوستشان دارم
با تکرار واژه ی "قسمت" از من بگیرد...
آری آری بسوزان این بوته سرنوشت را که بوته ازمایشی است جانکاه برای گاه گاه زندگانی نکبت بار یک انسان
سلام
بسیار عالی
تنهایی جرات نفس کشیدنو از آدم میگیره...
خیلی قشنگ فضا رو برامون ترسیم کردید
ممنون
عزززیزممممممممم چه آهنگ نازییی کیف کردم مرسی
این روزها جای خالی ” تـو ” را با عروسکی پر می کنم همانند توست مرا ” دوست ندارد ” احساس ندارد ! اما هر چه هست ” دل شـکـســتـن ” بلد نیست
و من بــــاز هم این نوشته را میخوانم ...
همان گذر عقربه ها و عقرب ه ا ! ...
دوباره میآم یه چیزی بنویسم ... نمیشه !
و خفه میشم باز ... نمیتونم چیزی بگم چون این یکی فوق العاده بود...
چه قدر اینجا بوی آشنا میدهد؟ چرا؟